نوشته شده در تاریخ 95/10/25 ساعت 7:40 ص توسط دکتر بالتازار
بسم الله
مادر بزرگ به فاطمه یه سیب و یه خیار داد .
فاطمه با زحمت خیار رو پوست کند .
شاید 5 دقیقه طول کشید .
خیار رو ریز کرد و نمک زد و خورد .
سر آخر وقتی نگاه کردم دیدم پوست خیار رو هم خورده !!!
فردای آن روز تعریف می کرد : تو عمرم خیار نخورده بودم خوشمزه باشه . خیار دیشب اینقدر خوشمزه بود شیرین بود . ( 1382 )
دختر اولم ( فاطمه ) : یه پسری بود اون پسر اسمش حضرت سلیها بود . حضرت سلیها یه بابا داشت . باباش چند تا پسر داشت ... ( قصه ی یوسف علیه السلام که تو مهد کودک شنیده بود )
بقیه شم قرار شد فرداش تعریف کنه . الان 9 ساله که من منتظر اون فردا ام !!!
سلام دوستان .
هر شب قرار ما : تکیه ی لحاف دوزا . با ذکر الهی خر و پف !!!
خادم مسجدمون اومد تو پایگاه بسیج .
میکروفونو روشن کرد و شروع کرد به مداحی : آتیش زدم به خرمنم ... آی خر منم ... آی خر منم !!!
( سال 1382)
غروبی سرمون شلوغ بود .
نتونستیم نماز اول وقت بخونیم .
نیم ساعتی گذشته بود که نسخه پیچ گفت : پاشیم بریم یگانه ای به درگاه دوگانه ای بگذاریم !!! ( به یاد سعدی )
به دوستم گفتم : علامه حسن زاده را در خواب دیدم .
دوستم گفت : شما از شاگردای خواب آلوده ی علامه هستین !!!
خنده ام گرفت . گفتم : چقدر با مزه ای .
گفت : میدن . خودشون میدن
( از عالم بالا الهام میشه !!! )