بازدید امروز : 75
بازدید دیروز : 103
کل بازدید : 1404585
کل یادداشتها ها : 2015
بسم الله
دیر وقت بود .
شب رو داروخونه موندم .
سحر بیدار شدم و سحری خوردم و داشتم میرفتم برای نماز آماده بشم .
نیم ساعت به اذان صبح بود .
یه خانوم اومد و میخواست رنگ مو بخره .
گفت : کاتالوگشو بیارین . 3-2 مدل کاتالوگ داشتیم . همه رو ورق میزد و می گفت : اینو بیار اونو ببر ...
نسخه پیچ سحریش نیمه کاره رها شده بود .
بهش اعتراض کردم و گفتم : الان وقت رنگ مو فروختنه ؟؟؟ داره اذان میشه .
گفت : اگه جوابشو ندم می ترسم فردا بره پیش دکتر ( موسس داروخونه ) شکایت منو بکنه !!!