نوشته شده در تاریخ 91/12/17 ساعت 10:41 ع توسط دکتر بالتازار
یا حی
داشتم برای شیوا داستان تعریف می کردم .
فاطمه - دختر بزرگم - تو اون اتاق داشت درس می خوند .
وسط داستان فاطمه سوال کرد : چی شد ؟
حسادت شیوا تحریک شد و گفت : آجی . بابا بلا ( برای ) تو داستان نمیگه . بلا من میگه !!!
_____________________________________
مهمون اومده بود خونه مون . یه شب موندن .
فرداش که می خواستن برن شیوا می گفت : بابا به مهمونا نگو برن خونه شون !!! ( بگو نرن خونه شون )
3 سال و 3 ماه .
_____________________________
آخر شب بود . لامپ ها رو خاموش کرده بودیم .
فاطمه دوباره لامپو روشن کرد .
شیوا : بابا به فاطمه نگو لامپو خاموش - روشن کنه !!! ( بگو خاموش - روشن نکنه . ) )
خوبه دکتر داستان شما و دخترتون خودش مثل داستانهای پـــَ نــــَ پـــَ میمونه خدا ببخشه بهتون -
بی سر و سامان