پيامهاي ارسالي
+
شيوا امروز صبح گفت *: بابا ميخوايم بريم جشن "قام لابا" ( انقلاب ) !!! بابا آجي ميگه نميام ... آجي بگو بيا .* مادرش مريض بود و نيامد . به شيوا گفت *: چند تا بادکنک برا من مياري ؟* شيوا* : هيش تا ( هيچي ) .* شيوا* : من ميخوام با لباس عروس برم .* گفتم* : با لباس عروس که نميرن بيرون .* گفت *: ميرن . نه . ( روش )کاپشن مي پوشن . آدما کاپشن مي پوشن .*
محمد_عابديني
91/11/22
ثانيه ها...
:)
خاطرات دکتر بالتازار
از راهپيمايي برگشتيم . گفتم *: شيوا بگو بنويسم تو راهپيمايي چي ديدي ؟* گفت *: هواپيما ( هلي کوپتر ) ديدم . هواپيما اونجا بود . يه هواپيما صدا داشت . هي ميرفت هي مي اومد . اعصابم خورد کرد هواپيما !!!*گفتم* : ديگه چي ديدي ؟ *گفت *: سرسره .* گفتم* : ديگه چي ديدي ؟* گفت*: پارک .* گفتم* : ديگه چي ديدي ؟ *گفت* : ديگه هيچي نديدم !!!*
+
شيوا( 3 ساله ) ميخواست رو بالش من و کنار من بخوابه . شيوا*: باباي منه .* خواهر بزرگش ( فاطمه : 16 ساله )* : باباي منه . *شيوا* : باباي منه . تو نخواب باباي منو !!! مامان با همديگه بياييم بابا . فاطمه نياد !!!*
بصیرت و دشمن ش
91/11/21
+
شيوا داد مي زد *: صلوات . صلوات .* مثل اجتماعات در مسجد که کسي با صداي بلند از مردم ميخواد صلوات بفرستن . شيوا *: بابا بگو صلوات .* و ادامه داد *: اللهم مر فرجهن . صلوات اللهم ود فرجهن !!!*
ميراب عطش
91/11/21
+
شيوا گفت* : زهم مار ( زهر مار ) .* مادرش گفت *: هر کي حرف بد بزنه ميندازمش آقا گرگه .* به شيوا گفتم* : تو گفتي ؟ *گفت* : نه . فاطمه گفته !!!*( فاطمه خواهر بزرگشه )
sajede
91/11/20
+
شيوا چند بار آب خواست . منم که مشغول بودم ( پشت کامپيوتر ) . ليوانشو آورد و گفت* : کوچولو به من آب ندادي . کوچولو به من آب ندادي ... بابا به من آب ندادي !!!*
خاطرات دکتر بالتازار
91/11/19
+
ديشب موقع خواب شيوا سرشو گذاشته بود رو قلب مادرش و هي وول مي خورد . شيوا *: تکون نخور . تکون نخور .* مادرش گفت* : باشه .* شيوا* : نه . به خودم ميگم !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!*
خاطرات دکتر بالتازار
91/11/19
+
*سلام بر 60 کاربر حاضر*
ثانيه ها...
91/11/19
+
شيوا* : بابا ( به ) مامان بگو مربا درست کنه من بخورم .* گفتم *: با چي ؟* گفت *: با نون .* ( يعني با نون بخورم ) گفتم* : نه . با چي مربا درست کنه ؟* گفت* : با عسل !!!!!!!!!!!!!!!!!*
محب الزهراء
91/11/18
+
شيوا* : شب به خير بابا ... بابا به من نگفتي شب به خير عزيزم !!! *( حرفاي قلمبه سلمبه ) گفتم* : شب به خير غزيزم .* گفت *: شب به خير بابام !!!*
عرفان وادب
91/11/18
+
رفتيم خونه ي يکي از دوستامون که تازه بچه دار شده بود . شيوا رو هم برديم . وقتي برگشتيم خواهرش ازش پرسيد* : ني ني ديدي ؟ خوشگل بود ؟* شيوا *: آره . از دنيا بود . دنيا اومده بود . چشم واقعي داشت !!!!!!!!!!*
cactus
91/11/16
اووووووووووووووووووووکي... فکر کرده اين همون عروسکه که روش آنرويد ريختند حالا چشمام واقعي به نظر ميرسه
+
شيوا ازم خواست که براش قصه بگم . گفتم *: يه موش صحرا بود تو آفتاب دراز کشيده بود ...* شيوا* : صداي کلاغ اومد ؟ صداي خورشيد ميومد ؟!! صداي آفتاب ؟!! *گفتم *: خورشيد که صدا نداره !* شيوا* : چي داره ؟ *گفتم* : نور و گرما .*
cactus
91/11/16
+
شيوا و دوستش مي چرخيدن و مي گفتن *: چرخ و فرنگ . چرخ و فرنگ !!!*__________________________ مهمون داشتيم . سر سفره ي شام وقتي غذا ( املت )رو کشيدن . شيوا به رو دراز کشيد کنار و سفره و پاهاشو مي کوبيد و مي گفت *: برامن زياد ريختي ( کم ريختي )!!! .* بشقابمو باهاش عوض کردم . راضي شد و اومد سر سفره .
sajede
91/11/16
+
شگرد شيوا : شب مياد پيشم و ميگه *: بابا قصه بگو .* منم ميگم* : فقط يه قصه ميگم .* شيوا *: "فقط يه موش" گندم مي خورد بگو . *وقتي قصه تموم شد ميگه *: "فقط يه موش" نگو . "فقط يه سگ" بگو !!!* ميگم* : بسه ديگه . خوابم مي پره .* شيوا *: نپره . نه نمي پره !!!*
پيام نما جامع
91/11/15
+
شيوا *: اين آقا فيله است . اين دارم ميخندم .*
ميراب عطش
91/11/15