پيام
+
شيوا *: بابا ! اگه دوست داري بادکنک بازي کنيم . اگه دوست داري نقاشي بازي کنيم . اگه دوست داري خاله بازي کنيم . اگه دوست داري تاب بازي کنيم ... بگو ديگه . چي دوست داري ؟!! بگو ديگه . مگه بلد نيستي حرف بزني ؟ چرا ساکتي ؟ بگو که نقاشي دوست داري بکشي ؟ بيا ... بيا ...منو اذيت مي کنيا . بيا ديگه اونجا نقاشي کنيم !!!*
همابانو
92/8/30
خاطرات دکتر بالتازار
شيوا که از روضه برگشت در گوشم گفت *: من چايي امام حسينو خوردم . امام حسين خوشحال شد !!! :-o *
خاطرات دکتر بالتازار
فاطمه ( خواهر بزرگ شيوا ) شيوا رو دعوا کرد . شيوا گريه کرد و گفت* : من آجي ( آبجي ) فاطمه نميشم .* پرسيدم* : آجي کي ميشي ؟* گفت *: آجي شما ميشم !!!*
خاطرات دکتر بالتازار
يه روز ديدم داره عروسکشو ميزنه . عروسک سياه پوستشو پرت کرد و گفت *: من اين عروسکو دوست ندارم . زشته .* گفتم* : کي گفته ؟* نگفت . و ادامه داد* : مامان بزرگو دوست ندارم . برام عروسک زشت خريده . مگه من زشتم ؟؟؟ :-o *
همابانو
:D