پيام
+
شيوا و مادرش رفتن بازار و با پول هاي هديه ي تولد شيوا لباس براش خريدن . به شيوا گفتم *: ناراحت نيستي ؟ *گفت *: نه .* مادرش گفت *: بايد پولامونو خرج کنيم تا خدا دوباره به ما بده .* شيوا* : خدا نداده - تولد داده !!! تولد بگيريم بازم تولد به ما پول ميده !!!*
خدايا،عاقلم فرما
92/8/11
خاطرات دکتر بالتازار
همين الان شيوا دويد بيرون اتاق پيش مادرش . گفتم* : بيا .* گفت* : ميخوام آشغال ببرم . *گفتم* : چرا ؟؟؟ *گفت* : چونکه امروز شبه !!!*
زندگي رسم خوشاينديست
:D