پيام
+
داشتم به دختر بزرگم فاطمه مي گفتم *: تو بايد حرف ما ره گوش کني .* شيوا شنيد و گفت* : مار ؟؟؟ ها ؟ گفتي مار ؟!!*
خاطرات دکتر بالتازار
92/6/29
خاطرات دکتر بالتازار
وسط بازي بود هي ازش سوال مي کردم . گفت* : دلم دوست نداره حرف بزنم . دوست داره بازي کنم !!!* گفتم* : چرا ؟* گفت *: چون دلم درد مي کنه !!!*
خاطرات دکتر بالتازار
شيوا *: قولنج کردم . اينجام - قولنجم درد مي کنه !!!* گفتم *: غذا مي خوري ؟* گفت *: غذا نمي تونم بخورم . قولنجم درد مي کنه !!!*
خاطرات دکتر بالتازار
شيوا *: آي قصته قصته - نون و پنير و پسته !!!*
خاطرات دکتر بالتازار
شيوا *: 310 دوازده تا يک ... 310 دوازده تا يک !!! *گفتم* : از کجا ياد گرفتي ؟ *گفت* : از تلزون !!!*
جامعه مبلغين عيدغدير
http://www.moballeghineghadir.com/
خاطرات دکتر بالتازار
هوففففففففففففففففففففف . ديگه خسته شدم از نوشتن . شما رو نمي دونم !