پيام
+
شيوا* : باباي باهوش !... تو باباي باهوشي چون برا من شوکلات خريدي ... برا من جايزه خريدي !!!*
*محب
92/6/21
خاطرات دکتر بالتازار
چند بار صدام کرد . بعد گفت* : بابا چن بار صدات کردم چرا جواب - صدا نکردي ؟ بهت گفتم باباي باهوش ؟؟؟*
خاطرات دکتر بالتازار
دختر بزرگم فاطمه *: ببين شيوا کپ ( کپي ) منه . *شيوا با جيغ گفت *: نه . من کپ باباام !!!*
خاطرات دکتر بالتازار
فاطمه *: شيوا !* شيوا* : من شيوا نيستم . شيوا بي ادبه . من " سادات " هستم !!!* ( آخه مادربزرگش ميگه اسمشو عوض کنين اين همه بلا سرش نياد . اسمشو صدا کنين سادات خانم )
خاطرات دکتر بالتازار
فاطمه* : منم سادات هستم .* شيوا *: تو سادات نيستي . من سادات هستم !!!*
خاطرات دکتر بالتازار
شيوا* : نميري سرکار ؟ *گفتم *: ميرم .* گفت* : حق نداري . اگه بري حق نميذارم !!!*
خاطرات دکتر بالتازار
شيوا *: اون روز چرا عصابت خورد شد ؟ من از باباي عصباني بدم مياد . باباي خوبو دوست دارم .*
پناه خيال
واي! ماشالا! خدا نگهشداره
*مرضيه*
:D اوخـي نـازي
خاطرات دکتر بالتازار
شيوا* : منو پشه خورده .* مادرش* : آخي . چرا همش تو رو مي خوره ؟؟؟* شيوا* : چونکه من گوشت دارم !!!*