پيام
+
داشتم براي شيوا داستان پيامبر رو تعريف مي کردم . رسيدم به اونجا که دشمن بر سرش شکمبه ي شتر ريخت . شيوا پرسيد*: چرا ؟؟؟ مگه پيامبر چيکار کرده بود ؟* گفتم* : دشمنا مي گفتن بايد رو به بتهاي ما نماز بخوني .* گفت *: بت ها چين ؟* گفتم* : بت ها سنگهايي هستن که درست مي کنن ميگن " اين خداست " .* گفت *: تو هم برا من درست کن !!!:-o *
براي داداش
92/4/11
تبسم بهار ♥
: ) ) ) بد آموزي نداره . نگيد براي بچه ...دي :
كشتي نجات ما
ديييييييييييييييييي