پيام
+
صبح داشتم ميرفتم سرکار . شيوا گفت* : بابا رفتي بيرون برو به پشت پنجره تخ تخ بزن تا من با تو خداحافظي کنم .* رفتم و اين کارو کردم . شيوا* : خداحافظ .* فاطمه هم خداحافظي کرد . شيوا *: تو ( خداحافظي ) نکن باباي خودمه !!!*
0098
92/2/22
خاطرات دکتر بالتازار
شيوا آنلاين ( ساعت 12 شب ) شيوا *: من چايي و نون ميخوام . گرسنمه .* مادرش* : ليوانت کو ؟* شيوا *: شيوا خورد ليوانشو !!! *مادرش چاي رو با عسل شيرين کرد و گفت * : چقدر نون ميخواي بهت بدم ؟ *شيوا* : 3 تا !!!*
خاطرات دکتر بالتازار
گفتم *: تو جان مني ؟ تو جان مني يا فاطمه ؟* شيوا *: من جان توام !!!*
سيد مجتبي امين
خداحفظش کنه