پيام
+
به شيوا گفتم *: برام داستان بگو .* گفت* : داستان کي ؟ دشمن ؟... پيامبر ؟... دشمن بگم ؟* گفتم* : بگو .* گفت* : نميگم .* گفتم* : چرا ؟؟؟* گفت* : بلد نيستم !!!:-o *
*ابرار*
91/12/25
خاطرات دکتر بالتازار
شيوا* : دشمنا پيامبرو آتيش زدن .* گفتم* : کي ؟ *گفت *: تو مدينه بود !!!*
خاطرات دکتر بالتازار
شيوا* : دشمنا پيامبرو کشتن .* گفتم* : با چي ؟ *گفت *: با چاقو !!!*
*ابرار*
:(