پيام
+
عصرا يه ساعت ميخوابم . حوصله نداشتم براي شيوا قصه بگم . گفتم* : تو برام قصه بگو تا بخوابم .* گفت *: تام و جري ميگم .* گفتم* : تام و جري ديگه چيه ؟* گفت*: موش و گربه .*گفتم*: بگو.*گفت*: يه پت ومت بودن .آتش روشن کردن . خونه شون آتش گرفت. بعد درو باز کردن رفتن حياط !!!* شيوا* : در حياطو باز کردن رفتن توش ... من گفتم . موش و گربه هم بميس ( بنويس ) !!!*
خاطرات دکتر بالتازار
91/12/18
.: ام فاطمه :.
:)
خاطرات دکتر بالتازار
شيوا *: چقدر دحترم خوشگله . *گفتم* : اه . اين ديگه چيه ؟ *گفت* : اين شعره !!!* ( ببين آقاي عابديني . دخترم از اين سن شعر ميگه :) )
خاطرات دکتر بالتازار
شيوا *: اين ( خودکار ) به درد خورده - به درد نمي خوره - به نميبيسه !!!*
خاطرات دکتر بالتازار
شيوا* : من دوست دارم چرخ و فلنگ بازي کنم !!!*
.:راشد خدايي:.
سلام دکتر!
شيوا بالتازار
سلام راشد.
خاطرات دکتر بالتازار
سلام راشد. ديگه دارم کم کم قاطي ميکنم !