پيام
+
شيوا داشت ميرفت طبقه بالا . گفت* :مامان من ميخوام برم بالا . اگه دلت براي من تنگ شد به من زنگ بزن . من موفايل ندارم . موفايلم خرابه . فقط تلفن دارم !!!*
خاطرات دکتر بالتازار
91/11/9
خاطرات دکتر بالتازار
شيوا *: بابا .* گفتم*: هوم ؟ *گفت *: من تو رو خيلي دوست دارم تو رو .*
وستا
:)
خاطرات دکتر بالتازار
رفتيم کوچه . با هم خونه ساختيم . گفت *: به من گچ بده . *بهش دادم . روي زمين خط کشيد و گفت *: سياه کشيدم . اين سياهه !!!*( گفتم که همه چيزو بر عکس ميگه )
خاطرات دکتر بالتازار
فاطمه داشت ميخوند* : بين منو تو پرده نيست اينجا منم آنجا تويي ... *شيواد داد زد* : اونجا تو نيستي !!!*
خاطرات دکتر بالتازار
به به جناب مهندس . رفيق قديمي* . ولي بهت گفته باشم سر قدرت کوتاه نميام . *دوستي هامون به کنار !!!