شبکه اجتماعی پارسی زبانانپارسی یار

پيام

چراغ جادو
+ ساعت2شب بود.شيوابالش هارومثل هرشب چيده وتعيين تکليف کرده که هرکسي کجابخوابه.بالش من پيش بالش خودش.گفت*:برام قصه بگو.يه سگ بگو.*گفتم*:وقتي بندرترکمن بودم(روستاي قره قاشلي)نزديک غروب من ومادرت رفتيم مغازه خريد کرديم.تو يه دستم هندونه و تو دست ديگه ام پلاستيک خريدهام بود.بعد ازغروب برگشتيم خونه.تارسيدم دم دريه سگ اومد طرف ماوشروع کرديه"هاو هاو".ماترسيديم ومن"ياالله ياالله"گفتم.*شيوا*:سگ خوردشمارو؟!!*
0098
91/11/4
خنده ام گرفت و گفتم :*نه.* گفت : *مي خواست تو رو دنبال کنه ؟*ادامه دادم . همسايه سگشو صدا زد و سگ برگشت . از اون موقع تو اداره هر وقت اضافه کاري طول مي کشيد مي گفتم* : من بايد زودتر از غروب برم از ترس "سگ هاي قره قاشلي" .*
چراغ جادو
فهرست کاربرانی که پیام های آن ها توسط دبیران مجله پارسی یار در ماه اخیر منتخب شده است.
برگزیدگان مجله آذر ماه
vertical_align_top