پيام
+
شيوا دست تو کيف مادرش کرد و يه سکه برداشت و گفت *: صدقه . صدقه .* خواهرش گفت *: به من بده .* شيوا* : صدقه مال منه . *چند لحظه بعد گفت *: بگير . من صدقه دارم !!!*
بهشت بهشتيان
91/10/29
خاطرات دکتر بالتازار
صدقه = سکه
خاطرات دکتر بالتازار
شيوا رفت رو دوشم و گفت *: راه برو . *بعد داد زد *: مامان . مامان ( نگاه کن ) . *و به من گفت *: بگو : هاپ هاپ !!!*
خاطرات دکتر بالتازار
يه بار رفت رو دوش مادرش و گفت : *شتر برو !!!*
خاطرات دکتر بالتازار
يه بار دست مادرش رو چنگ زد . بعد گفت *: مامان بقشيد دستتو چنگ زدم .* مادرش گفت *: باشه . *شيوا* : باشه ؟ الان خوب ميشه !!!* ( شيوا الان حاضره و ميگه *: بابا اشتابيا بود ... اشتباه بود* )